حافظ
اگــر آن تــــرک شیــرازی بــدست آرد دل ما را
به خــــــال هندویش بخشم سمرقند و بخـــــارا را
صائب تبریزی
اگــر آن تــــرک شیــرازی بـدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر ودست و تــــن و پــا را
کسی که چیز می بخشد از آن خویش مــی بخشد
نـه چون حـــافظ که می بخشد سمرقند و بخــارا را
شهریار
اگــر آن تــــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
به خــال هندویش بخشم تـما م روح و اجــــزا را
کسی که چیز می بخشد، مثال مــــرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر ودست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را ، به خــاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که شور انداخت در دلـــها
"خانم یاری"
اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
به خورشید و فلک سایم از این عــــزت کف پا را
روان و روح و جان ِ ما همه از دولت شــــاه است
مــــن ِ مفلس کیم چیزی ببخشم خـــال ِ زیبــا را
اگـــر استاد مــــــا محو ِ جمال یار می بـــودی
از آن ِ خود نمی خواندی تمام روح و اجــــزا را
بيژن خميسي
اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
چنــــــان بوسم به دل ، او را كه بوسد او دل ما را
نه چون حــــافظ دهم او را سمرقند و بخـــارا را
نه چون صائب دهم او را ســر و دست و تن و پا را
نه چون استاد مي بخشم به او، مـــن روح و اجزا را
نه چون ياري بسايم من ، ز آن عــــــزت كف پا را
سمـــرقند و بخــــارا را ازآن شاه مي دانـنــــد
كجا آري تو اي حافظ برايش اين هــدايـــــا را
سرو دست و تن و پا را خداي دل نمي خواهـــد
نخواهد ترك من صائب ، تو را با سودُ اينـهـــــا را
و تـو اي شهريــــار ما ،همي شوري ســـر صائـب
ندانستي كه از رب الكريم است روح و اجــــزا را
تو اي يــــاري اگر محو جمال يــــار مي بودي
بساييدي ز جــانت از برايش آن دل خــــــــارا
اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
ز كوي عشق مي آرم ، تــك و تـنــــــها دل ما
به خــــــال هندویش بخشم سمرقند و بخـــــارا را
صائب تبریزی
اگــر آن تــــرک شیــرازی بـدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر ودست و تــــن و پــا را
کسی که چیز می بخشد از آن خویش مــی بخشد
نـه چون حـــافظ که می بخشد سمرقند و بخــارا را
شهریار
اگــر آن تــــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
به خــال هندویش بخشم تـما م روح و اجــــزا را
کسی که چیز می بخشد، مثال مــــرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر ودست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را ، به خــاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که شور انداخت در دلـــها
"خانم یاری"
اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
به خورشید و فلک سایم از این عــــزت کف پا را
روان و روح و جان ِ ما همه از دولت شــــاه است
مــــن ِ مفلس کیم چیزی ببخشم خـــال ِ زیبــا را
اگـــر استاد مــــــا محو ِ جمال یار می بـــودی
از آن ِ خود نمی خواندی تمام روح و اجــــزا را
بيژن خميسي
اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
چنــــــان بوسم به دل ، او را كه بوسد او دل ما را
نه چون حــــافظ دهم او را سمرقند و بخـــارا را
نه چون صائب دهم او را ســر و دست و تن و پا را
نه چون استاد مي بخشم به او، مـــن روح و اجزا را
نه چون ياري بسايم من ، ز آن عــــــزت كف پا را
سمـــرقند و بخــــارا را ازآن شاه مي دانـنــــد
كجا آري تو اي حافظ برايش اين هــدايـــــا را
سرو دست و تن و پا را خداي دل نمي خواهـــد
نخواهد ترك من صائب ، تو را با سودُ اينـهـــــا را
و تـو اي شهريــــار ما ،همي شوري ســـر صائـب
ندانستي كه از رب الكريم است روح و اجــــزا را
تو اي يــــاري اگر محو جمال يــــار مي بودي
بساييدي ز جــانت از برايش آن دل خــــــــارا
اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
ز كوي عشق مي آرم ، تــك و تـنــــــها دل ما
3 comments:
ترك شيرازي مرد و ديگران در اگرند!
salam.
be nazare man in hekaayat be shahriare iran feysale yaafte.... baagfhi hame kashk ast... zemnan, ayaa mostanadi hast ke neshoon bede age oon torke shiraazi natoone dele maa ro bedast biyaare che kaar baayad bokonim?
eraadatmand, Khalil
مهرانگيز رساپور- م . پگاه
چنان بخشيده حافظ جان، سمرقند و بخارا را
که نتوانسته تا اکنون، کسی پس گيرد آنها را !
از آن پس برسر پاسخ به اين ولخرجی حافظ
ميان شاعران بنگر، فغان و جيغ و دعوا را
وجودِ او معمايی ست پر افسانه و افسون ١
ببين خود با چنين بخشش، معما در معما را !
بيا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاين غوغا
به خلوت با هم اندازيم اين دلهای شيدا را
رها کن ترکِ شيرازی! بيا و دختر لر بين !
که بريک طرهی مويش، ببخشی هردو دنيا را !
فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گيسو !
نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دريا را ! ٢
شبی گربختات اندازد به آتشگاهِ آغوشش
زخوشبختی و خوش سوزی ، نخواهی صبح فردا را
شنيدم خواجهی شيراز، ميان جمع میفرمود:
« " پگاه" است آنکه پس گيرد، سمرقند و بخارا را !»
* * *
بدين فرمايش نيکو که حافظ کرد میدانم ،
مگر ديگر به آسانی کسی ول میکند ما را !
....................
١= وجودِ ما معمايی است حافظ / که تحقيقش فسون است وفسانه
٢= من آب را ورق میزنم
و دريا را تا ته میخوانم. ( م . پگاه)
http://samarqand.malakut.org/archives/2006/01/post_30.shtml
Post a Comment