Thursday, December 4, 2008

خوانده‌ام پیشترک
در یکی سنگنبشت
که
بهشت موعود
در زمین نیست بجز
در دلِ پاک‌سرشت
فريتيوف شوان

Wednesday, December 3, 2008

افعالِ قَدَر

دانی
که نه کارتست
تغییرِ جهان؛
بگذار
که هرچه هست
باشد، بگُذر.
چیزیست
که بر دستِ تو
دیگر گردد؛
چیزی دگرست
کان نگردد دیگر.
با دیدة معرفت
اگر می‌نگری
پُربار ز معنی اَست
افعالِ قَدَر
فريتيوف شوان

Tuesday, November 11, 2008

بنده نواز

خدایا! خود را به تو می سپارم
و خویشتن خویش را با تو تنها می گذارم
تا هر آنچه که باید به من بیاموزی و هر آنچه نباید از من دور کنی..

Saturday, April 19, 2008

سلسله مراتب عشق

حافظ
اگــر آن تــــرک شیــرازی بــدست آرد دل ما را
به خــــــال هندویش بخشم سمرقند و بخـــــارا را

صائب تبریزی
اگــر آن تــــرک شیــرازی بـدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر ودست و تــــن و پــا را
کسی که چیز می بخشد از آن خویش مــی بخشد
نـه چون حـــافظ که می بخشد سمرقند و بخــارا را

شهریار
اگــر آن تــــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
به خــال هندویش بخشم تـما م روح و اجــــزا را
کسی که چیز می بخشد، مثال مــــرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر ودست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را ، به خــاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که شور انداخت در دلـــها

"خانم یاری"
اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
به خورشید و فلک سایم از این عــــزت کف پا را
روان و روح و جان ِ ما همه از دولت شــــاه است
مــــن ِ مفلس کیم چیزی ببخشم خـــال ِ زیبــا را
اگـــر استاد مــــــا محو ِ جمال یار می بـــودی
از آن ِ خود نمی خواندی تمام روح و اجــــزا را

بيژن خميسي
اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
چنــــــان بوسم به دل ، او را كه بوسد او دل ما را

نه چون حــــافظ دهم او را سمرقند و بخـــارا را
نه چون صائب دهم او را ســر و دست و تن و پا را
نه چون استاد مي بخشم به او، مـــن روح و اجزا را
نه چون ياري بسايم من ، ز آن عــــــزت كف پا را

سمـــرقند و بخــــارا را ازآن شاه مي دانـنــــد
كجا آري تو اي حافظ برايش اين هــدايـــــا را
سرو دست و تن و پا را خداي دل نمي خواهـــد
نخواهد ترك من صائب ، تو را با سودُ اينـهـــــا را
و تـو اي شهريــــار ما ،همي شوري ســـر صائـب
ندانستي كه از رب الكريم است روح و اجــــزا را
تو اي يــــاري اگر محو جمال يــــار مي بودي
بساييدي ز جــانت از برايش آن دل خــــــــارا

اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
ز كوي عشق مي آرم ، تــك و تـنــــــها دل ما

Saturday, April 12, 2008

عقل را بيگانه كردي عاقبت

در دل و جان خانه كردي عاقبت
هر دو را ديوانه كردي عاقبت
آمدي كآتش در اين عالم زني
وانگشتي تا نكردي عاقبت
اي ز عشقت عالمي ويران شده
قصد اين ويرانه كردي عاقبت
من تو را مشغول مي‌كردم دلا
ياد آن افسانه كردي عاقبت
عشق را بي‌خويش بردي در حرم
عقل را بيگانه كردي عاقبت
اي دل مجنون و از مجنون بتر
مردي و مردانه كردي عاقبت

مولانا

Tuesday, April 8, 2008

دلم که می شود

از تمام راز و رمز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی...
راستی
دلم
که می شود
قیصر امین پور

Saturday, March 1, 2008

برق شادی در چشم مردم

چیزی نخواهم جز بوی گندم
جز برق شادی در چشم مردم
قیصر امین پور

تشنگی اور به دست

اب كم جو
روتشنگی اور به دست
تا بجوشد ابت از بالا و پست
مولانا

Wednesday, January 30, 2008

مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را


مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن
درکش می و خاموش کن فرهنگ بی‌فرهنگ را
عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده
الا ببزم عاشقان خوبان شوق شنگ را
ساقی می چون زنگ ده کائینه‌ی جان منست
باشد که بزداید دلم ز آئینه جان زنگ را
پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می
کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را
آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد
مطرف گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را
فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد
گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را
آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است
سر پنجه‌ی شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را
خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل
گر نیک‌نامی بایدت در باز نام و ننگ را
خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن
باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را
گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب
ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را
خواجوی کرمانی

Monday, January 14, 2008

زكف بگذر اگر اهل صفايي

كجاييد اي شهيدان خدايي
بلاجويان دشت كربلايي
كجاييد اي سبك روحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوايي
كجاييد اي شهان آسماني
بدانسته فلك را درگشايي
كجاييد اي زجان و جارميده
كسي مر عقل را گويد كجايي؟
كجاييد اي درزندان شكسته
بدان وامداران را رهايي
كجاييد اي در مخزن گشاده
كجاييد اي نواي بي نوايي
دران بحريد ليكن عالم كف اوست
زماني بيش داريد آشنايي
كف درياست صورت هاي عالم
زكف بگذر اگر اهل صفايي
دلم كف كرد ليكن نقش سخن شد
بهل نقش و به دل روگر زمايي
برآ اي شمس تبريزي ز مشرق
كه اصل اصل اصل هر ضيايي
حضرت مولانا

چرا بر يكي حكم كثرت كنيم

چرا عاقلان را نصيحت كنيم؟
بياييد از عشق صحبت كنيم
تمام عبادات ما عادت است
به بي‌عادتي كاش عادت كنيم
چه اشكال دارد پس از هر نماز
دو ركعت گلي را عبادت كنيم؟
به هنگام نيّت براي نماز
به آلاله‌ها قصد قربت كنيم
چه اشكال دارد كه در هر قنوت
دمي بشنو از ني حكايت كنيم؟
چه اشكال دارد در آيينه‌ها
جمال خدا را زيارت كنيم؟
مگر موج دريا ز دريا جداست
چرا بر «يكي» حكم «كثرت» كنيم؟
پراكندگي حاصل كثرت است
بياييد تمرين وحدت كنيم
«وجود» تو چون عين «ماهيت» است
چرا باز بحث «اصالت» كنيم؟
اگر عشق خود علت اصلي است
چرا بحث «معلول» و «علت» كنيم؟
بيا جيب احساس و انديشه را
پر از نقل مهر و محبت كنيم
پر از گلشن راز، از عقل سرخ
پر از كيمياي سعادت كنيم
بياييد تا عينِ عين القضات
ميان دل و دين قضاوت كنيم
اگر سنت اوست نوآوري
نگاهي هم از نو به سنت كنيم
مگو كهنه شد رسم عهد الست
بياييد تجديد بيعت كنيم
برادر چه شد رسم اخوانيه؟
بيا ياد عهد اخوت كنيم
بگو قافيه سست يا نادرست
همين بس كه ما ساده صحبت كنيم
خدايا دلي آفتابي بده
كه از باغ گل‌ها حمايت كنيم


شعر از:زنده ياد قيصر امين پور