Monday, June 29, 2009

پری دریایی

عشق ِ تو را در زمستان به یاد می آورم

و دعا می کنم باران

در سرزمینی دیگر ببارد

برف

بر شهری دیگر بریزد

و خدا زمستان را از تقویم پاک کند

چگونه خواهم توانست زمستان را

پس از تو تاب آورم

نمی دانم.

برای بانوی غزل سازم

در بندر آبی چشمانت

باران رنگ های آهنگین می وزد

خورشید و بادبان های خیره کننده

سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.

در بندر آبی چشمانت

پنجره ای گشوده به دریا

و پرنده هایی در دور دست

به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.

در بندر آبی چشمانت

برف در تابستان می آید.

کشتی هایی با بار فیروزه

که دریا را در خود غرقه می سازند

بی آن که خود غرق شوند.

در بندر آبی چشمانت

بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی

عطر دریا را به درون می کشم

و خسته باز می گردم چون پرنده ای.

در بندر آبی چشمانت

سنگ ها آواز شبانه می خوانند.

در کتاب بسته چشمانت

چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟

ای کاش، ای کاش دریانوردی بودم

ای کاش قایقی داشتم

تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت

بادبان برافرازم.