Wednesday, January 27, 2010

فلسفه اصلاحات

این رقص موزون «آب» است که پیکر «ریگ‌» را به زیبایی می‌آراید؛ نه ضربه سخت چکش

Tuesday, September 15, 2009

اندرزهایی از دالایی لاما

به خاطر داشته باش که عشقهای سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردنها و ریسکهای بزرگ محتاجند.

وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

این سه میم را از همواره دنبال کن:

3ـ1ـ محبت و احترام به خود را

3ـ2ـ محبت به همگان را

3ـ3ـ و مسئولیت پذیری در برابر کارهایی که کرده ای

به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می جویی گاه یک شانس بزرگ است.

اگر می خواهی قواعد بازی را عوض کنی اول قواعد را بیاموز.

به خاطر یک مشاجرۀ کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.

وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده ای، گامهایی را پیاپی برای رفت آن خطا بردار.

بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.

چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزشهای خود را به سادگی در برابر آنها واننه.

10ـ به خاطر داشته باش گاه سکوت بهترین پاسخ است.

11ـ شرافتمندانه بزی؛ که هر گاه بیشتر عمر کردی، با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

12ـ زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است...

13ـ در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می کنی و از او گلایه داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایه های قدیم نگیر.

14ـ دانش خود را با دیگران در میان گذار... این تنها راه جاودانگی است.

15ـ با دنیا و زندگی زمینی بر سر مهر باش.

16ـ سالی یک بار جایی برو که تا کنون هرگز نرفته ای.

17ـ بدان که بهترین ارتباط آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد..

18ـ وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه را از دست داده ای که چنین را به دست آورده ای.

19ـ در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن

Wednesday, August 12, 2009

آرزو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.


همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

ویکتورهوگو

Sunday, July 19, 2009

شعر زنده

شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدختهای قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم

شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آنها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعتها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آنها را می خواهم
چون فقط در جستجوی شعری
برای زنی از زنان نیستم
من به دنبال "شعر تو"می گردم...

کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم

همه نوشته های پیش از تو هیچ اند
و همه نوشته های پس از تو هیچ!
من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی
تو را بیان کند!
یا شعری که فاصله میان شیهه دستم و آواز کبوتر را بپیماید

Monday, June 29, 2009

پری دریایی

عشق ِ تو را در زمستان به یاد می آورم

و دعا می کنم باران

در سرزمینی دیگر ببارد

برف

بر شهری دیگر بریزد

و خدا زمستان را از تقویم پاک کند

چگونه خواهم توانست زمستان را

پس از تو تاب آورم

نمی دانم.

برای بانوی غزل سازم

در بندر آبی چشمانت

باران رنگ های آهنگین می وزد

خورشید و بادبان های خیره کننده

سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.

در بندر آبی چشمانت

پنجره ای گشوده به دریا

و پرنده هایی در دور دست

به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.

در بندر آبی چشمانت

برف در تابستان می آید.

کشتی هایی با بار فیروزه

که دریا را در خود غرقه می سازند

بی آن که خود غرق شوند.

در بندر آبی چشمانت

بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی

عطر دریا را به درون می کشم

و خسته باز می گردم چون پرنده ای.

در بندر آبی چشمانت

سنگ ها آواز شبانه می خوانند.

در کتاب بسته چشمانت

چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟

ای کاش، ای کاش دریانوردی بودم

ای کاش قایقی داشتم

تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت

بادبان برافرازم.

Monday, May 4, 2009

رقص زندگی

دل به تو بستم، چون کودکی که از مدرسه می گریزد..و..
گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند..
درزندگی هر انسانی مجال آن هست
تا بیرون بخزد از سلول تنگش..
و آزادی را تمرین کند!
هرچه می خواهد بگوید و...
دستانش را
به هر طرفی که خواست تکان بدهد
آن دم که مایل است
دوست بدارد..
ازاین روست که دوست داشتن تو، رقصیدن را به من آموخت دنل بانو
و همچنان که این سخن بر زبانم می گذرد
لحظه
بی جسم و بی وزن
زیرپایم دهان می گشاید و بر فراز سرم بسته می شود
وزمان ناب
همین است